نی نی نازم

قشتگترین روز دنیا ، 5 بهمن ماه 1392

ای خدا جون شکرت که من رو لایق کردی تا همچین روزی رو تجربه کنم ... اینقدر به من عمر دادی که برسم به روزی که ثمره عشقمون رو بغل بگیرم ... روزی که بخشی از وجودم رو ، نه ببخشید همه وجودم رو در آغوش بگیرم و زل بزنم تو چشماش و عظمت تورو به یاد بیارم ... ای خدا ازت ممنونم که روزی از همین روزا من رو لایق دونستی که یه هدیه الهی بذاری تو آغوشم ... برای همه عمرم بهت مدیونم ، نه اینکه قبلاً نبودم نه ... ولی انگار این بزرگترین هدیه عمرم بدجوری نمکگیرم کرده ... ما رو به بزرگیه خودت ببخش که آنچنان که شایسته اس قدردان نعمتهای تو نیستیم ...
23 دی 1392

ای جانم پسملی خوشگلم ...

دیگه این روزا شمارش معکوس شروع شده و تنها فکر و ذکر من و بابایی اینه که این هدیه آسمونی کی میاد تو بغلمون ... دیروز با بابایی وقت آتلیه داشتیم ... قبلش رفتم آرایشگاه و یه کوچولو موهامو ژیگول کردم و ناخنامو مرتب کردم تا بتونیم عکسای خوشگل موشگل از روزای آخر تو دل مامانی بودن نی نی نازمون داشته باشیم ... یه چند ساعتی توی آتلیه کارمون طول کشید ... شب قبلش هم با بابایی رفتیه بودیم یه آتلیه دیگه تو میرداماد ، آتلیه پاپا ولی تصمیم گرفتیم که وقتمون رو باهاشون کنسل کنیم و بریم آتلیه ای که عکسای اسپرت من و بابایی رو گرفته بود ... بعدش هم از میرداماد رفتیم دلاوران و یه جاکفشی سفارش دادیم که بتونیم خونه رو برای روزای اومدن پسملی که احتمالاً ب...
21 دی 1392

پسر گلم ، یه سلام با یه دنیا عشق و آرزوی خوب ...

نازنینم ، چشم و چراغ خونه ما ... الهی من دورت بگردم که امروز دقیقاً سی و چهار هفته و پنج روز داری و کم کم داری هفته سی و پنج رو پشت سر میذاری و به امید خدا از روز دوشنبه ، هفته سی و شیش زندگیت رو تو دل مامانی شروع میکنی ... الهی که من قربون اون دست و پاهای کوچولوت برم که وقتی تو دلم تکونشون میدی نمیفهمم کجاته ... راستی مامانی این روزا خیلی سکسکه میکنی و گاهی که به شیکمم نگاه میکنم میکنم حس میکنم بزرگتر شدنت رو ، آقا شدنت رو ... احساس میکنم که پسرم دیگه داره مرد میشه و آماده بیرون اومدن و زندگی تو این دنیای پرهیاهو ... به هرحال من به تو افتخار میکنم مامانی که تو هیچ شرایطی دست از تصمیمت برای اومدن برنداشتی و ما رو لایق دونستی که مام...
7 دی 1392

اولین شب یلدا تو دل مامانی

شنبه شب اولین شب یلدا بود که پسر گلم تو دل مامانش تجربه کرد ، ایشالا که سال دیگه همین موقع بیاد بیرون و نقل مجلسمون باشه .. برنامه یلدای امسال که در واقع سومین شب یلدای ما بود ... شب اول خونه مادربزرگ من ، شب دوم خونه مامان من و شب سوم خونه مامان بابایی ... بهرحال برنامه این بود که اول بریم دکتر و بعد بریم خونه مامانی ولی از اونجایی که دو ساعت تو ترافیک موندیم بیخیال دکتر شدیم و مستقیم رفتیم خونه مامان جونی ... عمو علی و خانومش و دایی رضا و مهسا و پرهام هم اومده بودن ... شام خوردیم و دور هم نشستیم و ساعت دوازده و نیم اومدیم خونه و ساعت دو خوابیدیم ... هرچند مامانی این روزا خواب راحت نداره ولی بابایی خوب خوابید تا بتونه بره سرکار ...
2 دی 1392

وقت دکتر برای تعیین تاریخ زایمان ...

دیروز صبح ساعت 9 با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم ... بابایی بود ، دلش شور میزد که دیشب نتونستیم بریم دکتر ، مامانی صبح زود بره و خیال بابایی رو راحت کنه .. من هم که از خواب بیدار شده بودم کلی غر زدم که من تازه خوابیده بودم چرا زنگ زدی ؟ بعد هم زنگ زدم بیمارستان و خانوم منشی گفت ساعت یازده و نیم اینجا باش و دوباره خوابیدم ...  ساعت ده و نیم یهو چشمامو باز کردم و یادم افتاد وقت دکتر دارم ... زودی صبحانه خوردم و راه افتادم به سمت بیمارستان و ساعت یازده و سی و پنج دقیقه صارم بودم ... ولی تا یک و نیم طول کشید کارم ... اول که خانوم دکتر اومد تو اتاق کلی از همه چی راضی بود و گفت پسرم چرخیده و صدای قلبش زیرنافه مامانشه و همه چی...
2 دی 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی نازم می باشد